.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳۴→
- مگه نگفتی همیشه باهمیم؟هیچ وقت ازهم جدانمیشیم؟!...هیچ چی مارو ازهم دور نمی کنه؟...پس حالا چرا ازم دور شدی؟...حالا که فاصله ها از بین رفتن،چرا توباید دور بشی؟...اونم یه دوری که دیگه برگشتی نداره؟!...ارسلان چرا حالا باید بری؟...حالاکه شقایق نیست،پارسا...هیچ کدوم از اونایی که به عشقمون حسودی می کردن نیستن...حالا که دیگه مانعی برای به هم رسیدنمون وجود نداره...چرا؟
لبم وبه دندون گرفتم...و قطره اشکی روی صورت خیسم راه گرفت...
- دلم برات تنگ شده بود ارسلان!واسه خودت،نگاهت،حرفات...دیانا گفتنات...می خواستم زل بزنم تو چشمات و بهت بگم پشیمونم. مسبب داغون شدن تو من بودم،می خواستم معذرت خواهی کنم...می خواستم بهت بگم دوستت دارم!بهت بگم دور بودن از تو چقدر سخته...چرا رفتی؟...ارسلان...من با دلم چیکار کنم؟!!با این همه خاطره؟...هوم؟...من باید چیکار کنم؟
قدمی به سمتش برداشتم و نزدیک تر شدم...خیلی نزدیک!...
خم شدم وسرم وگذاشتم روی سینه اش!...چشمام وبستم ویه نفس عمیق کشیدم...
هنوز بوی تلخ اون عطر معرکه باقی مونده!...عجیبه ولی تن رادوین در هرشرایطی همین بوی آرامش بخش و میده...با ولع بو کشیدمش...
سرم وبه سینه اش فشار دادم و هق هق کردم...میون هق هق گریه هام نالیدم:
- ارسلان...بگو هنوز هستی!بگو نرفتی...بگو ستاره ات وتنها نذاشتی!...ماه که از ستاره اش دور نمیشه!...
پاشو ارسلان...چشمات وباز کن...زل بزن توچشمام...دلم واسه نگاهت تنگ شده!صدام کن...دلم واسه صدات تنگه...بهم بگو دوستم داری،بگو تنهام نذاشتی،بگو فاصله تموم شده...بغلم کن ارسلان...من و تو آغوشت بگیر...آرومم کن!...پاشو ارسلان...وقت خواب نیس...حالا وقت رفتن نیس!...حالم بده ارسی...داغونم...بگو برمی گردی...بگو نمیری...بگو دوسم داری...ارسلان...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...گریه ام شدت گرفته بود...به حدی که به سختی نفس می کشیدم!...اما من تو اون لحظه حتی کوچکترین اهمیتی به نفس کشیدن نمی دادم!!!...سرم وبه سینه ارسلان فشار دادم...و هق هق کردم...تا جایی که می تونستم اشک ریختم...
یه آن حس کردم سینه ارسلان بالا وپایین میره!...انگار داره نفس می کشه...و یه صدای مبهم ازضربان قلبش...انگار که قلبش میزنه!
لبخند تلخی روی لبم نشست...زمزمه کردم:
- دیوونه شدم...اونقدر دلم برات تنگ شده که صدای ضربان قلب خیالیت تو گوشم می پیچه!...
قطره اشکی به هزار تا اشک روی گونه ام اضافه شد...بغض توی گلوم قصد داشت نفسم وببره!ومنم علاقه ای به نفس کشیدن دوباره نداشتم!!!...می بُرید وخلاصم می کرد...مُردن از زندگی کردن با اون وضعیت که بهتر بود!...
بغض لعنتیم وشکوندم واشک ریختم...برای دقیقه های طولانی...اونقدر اشک ریختم که سینه ارسلان خیسِ خیس شد!...
تو هق هق گریه های خودم غرق بودم که گرمای دستی رو روی سرم حس کردم...وبعد یه صدای آشنا توی گوشم پیچید:
- اگه بگم دوست دارم...عاشقتم...هیچ وقت تنهات نمیذارم...همیشه کنارت می مونم...دست از گریه کردن برمی داری؟...دیانا...دوستت دارم!...من هیچ جا نرفتم...نگاه کن...اینجام...تورو خدا گریه نکن...
باشنیدن صدای ارسلان ته دلم خالی شد!...هق هق گریه هام واسه یه لحظه آروم شد و سکوت کردم...بادقت گوش دادم تا ببینم بازم صدای خیالیش به گوشم می خوره یانه!...
- نگام نمی کنی؟...
و بعد دستش که سرم ونوازش می کرد!...
انگار توهم نیست...اگه صداش خیال باشه،نوازشش که دیگه واقعیه!...یعنی ارسلان زنده شده؟...مگه الکیه؟!!!
ترسیده بودم...از شنیدن صدای ارسلان خوشحالم بودم اما شدت ترسم از احساس شادیم بیشتر بود!...فکر اینکه مرده زنده شده باشه ترسناکه...حالا فرق نداره ارسلان باشه یا هرکس دیگه!!!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم شجاع باشم...نباید بترسم!...
لبم وبه دندون گرفتم...و قطره اشکی روی صورت خیسم راه گرفت...
- دلم برات تنگ شده بود ارسلان!واسه خودت،نگاهت،حرفات...دیانا گفتنات...می خواستم زل بزنم تو چشمات و بهت بگم پشیمونم. مسبب داغون شدن تو من بودم،می خواستم معذرت خواهی کنم...می خواستم بهت بگم دوستت دارم!بهت بگم دور بودن از تو چقدر سخته...چرا رفتی؟...ارسلان...من با دلم چیکار کنم؟!!با این همه خاطره؟...هوم؟...من باید چیکار کنم؟
قدمی به سمتش برداشتم و نزدیک تر شدم...خیلی نزدیک!...
خم شدم وسرم وگذاشتم روی سینه اش!...چشمام وبستم ویه نفس عمیق کشیدم...
هنوز بوی تلخ اون عطر معرکه باقی مونده!...عجیبه ولی تن رادوین در هرشرایطی همین بوی آرامش بخش و میده...با ولع بو کشیدمش...
سرم وبه سینه اش فشار دادم و هق هق کردم...میون هق هق گریه هام نالیدم:
- ارسلان...بگو هنوز هستی!بگو نرفتی...بگو ستاره ات وتنها نذاشتی!...ماه که از ستاره اش دور نمیشه!...
پاشو ارسلان...چشمات وباز کن...زل بزن توچشمام...دلم واسه نگاهت تنگ شده!صدام کن...دلم واسه صدات تنگه...بهم بگو دوستم داری،بگو تنهام نذاشتی،بگو فاصله تموم شده...بغلم کن ارسلان...من و تو آغوشت بگیر...آرومم کن!...پاشو ارسلان...وقت خواب نیس...حالا وقت رفتن نیس!...حالم بده ارسی...داغونم...بگو برمی گردی...بگو نمیری...بگو دوسم داری...ارسلان...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...گریه ام شدت گرفته بود...به حدی که به سختی نفس می کشیدم!...اما من تو اون لحظه حتی کوچکترین اهمیتی به نفس کشیدن نمی دادم!!!...سرم وبه سینه ارسلان فشار دادم...و هق هق کردم...تا جایی که می تونستم اشک ریختم...
یه آن حس کردم سینه ارسلان بالا وپایین میره!...انگار داره نفس می کشه...و یه صدای مبهم ازضربان قلبش...انگار که قلبش میزنه!
لبخند تلخی روی لبم نشست...زمزمه کردم:
- دیوونه شدم...اونقدر دلم برات تنگ شده که صدای ضربان قلب خیالیت تو گوشم می پیچه!...
قطره اشکی به هزار تا اشک روی گونه ام اضافه شد...بغض توی گلوم قصد داشت نفسم وببره!ومنم علاقه ای به نفس کشیدن دوباره نداشتم!!!...می بُرید وخلاصم می کرد...مُردن از زندگی کردن با اون وضعیت که بهتر بود!...
بغض لعنتیم وشکوندم واشک ریختم...برای دقیقه های طولانی...اونقدر اشک ریختم که سینه ارسلان خیسِ خیس شد!...
تو هق هق گریه های خودم غرق بودم که گرمای دستی رو روی سرم حس کردم...وبعد یه صدای آشنا توی گوشم پیچید:
- اگه بگم دوست دارم...عاشقتم...هیچ وقت تنهات نمیذارم...همیشه کنارت می مونم...دست از گریه کردن برمی داری؟...دیانا...دوستت دارم!...من هیچ جا نرفتم...نگاه کن...اینجام...تورو خدا گریه نکن...
باشنیدن صدای ارسلان ته دلم خالی شد!...هق هق گریه هام واسه یه لحظه آروم شد و سکوت کردم...بادقت گوش دادم تا ببینم بازم صدای خیالیش به گوشم می خوره یانه!...
- نگام نمی کنی؟...
و بعد دستش که سرم ونوازش می کرد!...
انگار توهم نیست...اگه صداش خیال باشه،نوازشش که دیگه واقعیه!...یعنی ارسلان زنده شده؟...مگه الکیه؟!!!
ترسیده بودم...از شنیدن صدای ارسلان خوشحالم بودم اما شدت ترسم از احساس شادیم بیشتر بود!...فکر اینکه مرده زنده شده باشه ترسناکه...حالا فرق نداره ارسلان باشه یا هرکس دیگه!!!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم شجاع باشم...نباید بترسم!...
۱۶.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.